بشر از آغاز پيدايش همواره آرزوي بي‌مرگي و زندگي جاويد داشته است. اهميت موضوع به حدي است كه كهن‌ترين اثر ادبي برجاي مانده نيز، حاوي اين معني است، و آن حماسه گيلگمش است.
جوهر حماسه گيلگمش عبارت است از چاره‌ناپذيري مرگ، يعني انتهايي كه در سرنوشت همه آدميان وجود دارد. و حتي كسي چون او كه تواناترين و نامورترين فرد زمان خود است، نمي‌تواند از آن برهد.
مفهوم ديگر رويين تن آن است كه يكي بتواند برتر از ديگران قرار گيرد. آدميان تا زماني كه بتوانند همديگر را زخم بزنند و از پاي درآورند، با هم برابرند. اگر در ميان آنان كسي پيدا شود كه ضربه هلاك بر او كارگر نيفتد، از همه آنها برتر مي‌شود و واجد صفت قهرمان بي‌همتا مي‌شود كه تجسم آن، يكي از نيازهاي رواني بشر بوده است.
در ادبيات جهان اين خصيصه به چند قهرمان نسبت داده شده كه براي روشن‌تر شدن موضوع، به سه تن از آنها اشاره مي‌كنيم تا به اسفنديار برسيم:
نخست: «آخيلوس» يوناني كه از همه قديم‌تر و نامورتر است. به روايت اساطير، آخيلوس به دست مادرش (كه جزو ايزدان بود) در آب رودخانه استيكس غوطه‌ور و رويين تن شد. تنها يك نقطه از تنش گزندپذير ماند، و آن پاشنه پايش بود كه چون مادر او را بدان گرفته و در آب، غوطه‌ داده بود؛ آب به محل تماس انگشتش راه نيافته بود.
گذشته از اين آخيلوس جوشن نفوذ‌ناپذيري داشت كه ساخته دست و ولكن، پروردگار آتش و فلزها بود. اين ذره را نيز مادرش به او هديه كرده بود. آخيلوس چنان‌كه مي‌دانيم بزرگ‌ترين پهلوان جنگ تروا است و زندگي كوتاه و افتخارآميزش سرانجام براثر تيري كه از دست پاريس برپاشنه پايش (كه نقطه آسيب‌پذيرفتني اوست) مي‌خورد، به سر مي‌رسد.
دوم: «زيگفريد» قهرمان حماسه نيبلونگن است. نحوه رويين تني آن است كه اژدهاي سهمگين را مي‌كشد و تن خود را در خونش غوطه‌ور مي‌كند. پوست بدنش در تمامي با اين خون چنان سخت مي‌شود كه ديگر هيچ سلاحي بر آن كارگر نيست. او نيز تنها يك نقطه از تنش گزند‌پذير مي‌ماند و آن موضعي است ميان دو شانه‌اش، كه هنگام شست‌وشوي خون، برگي از درخت زيزفون افتاده و آن را پوشانده بود. سرانجام هم بر اثر ضربه‌اي بر همين نقطه هلاك مي‌شود.
سوم: «بالدر» كه در اساطير اسكانديناوي پروردگار روشنايي است و سرگذشتش در افسانه‌هاي كهن ايسلندي به نام ادا آمده است. او پسر اودين (odin) خداي خدايان اسكانديناوي است. جواني كه در ميان جاودانيان از او مهربان‌تر، محبوب‌تر و فرزانه‌تر كسي نيست. شبي خوابي مي‌بيند كه گواهي مرگ نزديك او را در خود دارد. پس از اين خواب، همه ايزدان انجمن مي‌كنند تا براي در امان نگه داشتن او از مرگ چاره‌اي بينديشند. سرانجام بانو خداي فريگا (frigga) دست‌اندركار مي‌شود و از آتش، آب و همه فلزات، سنگها، خاك، درختان، بيماريها، زهرها، پرندگان، خزندگان و چرندگان پيمان مي‌ستاند كه به او آسيب نرسانند. پس از اين پيمان بالدر گزند‌ناپذير و رويين‌تن مي‌شود و چون چنين است، خدايان او را وسيله سرگرمي خود قرار مي‌دهند. بدين معني كه گاهگاه او را در ميانشان مي‌گيرند و بعضيها به سويش تير مي‌افكنند، برخي سنگ و يا ضربه‌هاي ديگر، بي‌آنكه كمترين آسيبي به او برسد. تنها در اين ميان يك تن به نام لوكي (loki) كه ايزد بدكاره‌اي است، از رويين‌تني بالدر ناخشنود است. او روزي در هيئت پير زني به نزد فريگا مي‌رود و از او مي‌پرسد كه مصونيت بالدر را محترم مي‌شمارد؟ بانو خداي جواب مي‌دهد: «آري فقط يك گياه است به نام دبق كه در شرق وال هالا مي‌رويد. اين نهال كه خيلي جوان بود، نيازي به سوگند دادنش نديدم.»
لوكي پس از شنيدن اين حرف مي‌رود و شاخه‌اي از دبق را مي‌بُرد و به جمع ايزدان مي‌پيوندد آن‌گاه به هاتر (hather) كه ايزدي نابيناست و خارج از حلقه ايزدان ايستاده، نزديك مي‌شود و مي‌پرسد: «تو چرا در سرگرمي خدايان شركت نمي‌كني و چيزي به سوي بالدر نمي‌افكني؟» او جواب مي‌دهد: «اولا براي آنكه چشمم نمي‌بيند و ثانيا براي آنكه چيزي در دست ندارم.»
لوكي مي‌گويد: «تو هم همرنگ جماعت شو. من الان دست تو را به جانب او راهنمايي مي‌كنم. اين شاخه را بگير و رها كن.»
اين را مي‌گويد و شاخه دبق را در دستش مي‌نهد و او آن را در همان جهتي كه لوكي براي او هدف‌گيري كرده است، مي‌افكند. شاخه بر تن بالدر فرود مي‌آيد، آن را مي‌شكافد و او را از پاي درمي‌آورد.
در اين سه تن، چند وجه مشترك مي‌بينم. 1. هر سه از برازندگي و برجستگي خاص برخوردارند. با اين قياس، كساني از موهبت رويين‌تني نصيب مي‌برند كه واجد صفات خوب صوري و معنوي باشند.
2. هر سه جوان‌اند و برعكس آنچه انتظار مي‌رود، عمري كوتاه دارند.
3. دو تن از سه نفر، از فر يزداني بهره‌ور هستند و با عالم بالا ارتباط دارند. تنها زيگفريد از اين اصل، مستثني است. او نيز همه چيزدان است و نيرويي سحرآميز دارد. او را زرهي نفوذناپذير است (مانند زره آخيلوس). جامه ديگري هم دارد كه چون بپوشد از چشمها ناپديد مي‌ماند و زورش دوازده برابر مي‌شود.
4. دو تن از سه تن، نقطه معيني از تنشان زخم‌پذير است، فقط بالدر مرگش بسته به ضربت شاخه درخت خاصي است. اسفنديار شاهنامه نيز در اين خصايص با آنها مشترك است: برازندگي، جوانمرگي، برخورداري از فريزداني، گزندپذير بودن از گياه خاصي كه در اين مورد آخر، به‌خصوص او را با بالدر همانند مي‌كند.

اسفندیار چگونه رویین تن شد؟ در زراتشت نامه که روایت خود را از مأخذ کهن تری گرفته است چنین آمده است که زرتشت پیامبر چهار ماده ی متبرک به چهار تن داد تا هریک را از موهبت خاصی برخوردارکند:

-   شراب به گشتاسب که چشمانش را به روی جهان دیگر و مینو می گشود.

-   بوی گل به جاماسب که او را از دانایی و روشن بینی بهره مند می داشت.

-   انار به اسفندیار که او را رویین تن می کرد.

-  جامی شیر به پشوتن که او را زندگی جاوید می بخشید.

موله ایران شناس فقید لهستانی- فرانسوی معتقد است این مواد مبین طبقات چهارگانه ی اجتماعی در ایران است. شراب نماینده ی مقام سلطنت، بوی نماینده ی روحانیت، انار نماینده ی جنگاوری و شیر نماینده ی پیشه ی چهارم یهنی کشاورزی و دامداری.انار میوه ای که اسفندیار به وسیله ی آن رویین تن شد از زمان های کهن میوه ی مقدس شناخته می شده و یکی از مظاهر فراوانی و باروری بوده است. اما طلسم رویین تنی اسفندیار به دست سیمرغ شکسته می شود. در شاهنامه سیمرغ فرمانرواست ، سخنگوی ، همه چیز دان و چاره گر. مرغ پاسدار رستم و خانواده ی زال است. اوست که زال را در شیرخوارگی می پرورد و رستم را که به  علت سترگی خود از شکم مادر بیرون نمی آید به دنیا می آورد. برای فراخواندن سیمرغ تشریفاتی از سوی زال صورت می گیرد از جمله سوزاندن بخور و سوزاندن پر او . سیمرغ بر اثر بوی بخور و بوی پر خویش فرا می رسید از زال می پرسد که چه نیازی این گونه به دود یافته است؟ و او ماجرای رستم و اسفندیار را با او در میان می نهد.سیمرغ پس از آن که پهلوان و اسبش را از نو تندرست می کند رستم را برای چاره جویی به نزدیک دریا می برد و از آن جا به گوشه ای از خشکی راهنمایی می کند که از بادش بوی مشک می آید آن گاه بوته ی گز مقدّر را به او می نمایاند. سیمرغ برای جنگ نهایی با سفندیار یک سلسله دستورهای دقیق به رستم می دهد: چوب گز را به آتش راست کن، پیکان بر آن بنشان، پیکانش را در آب رز بپروران و چون با او روبرو شدی نخست لابه کن و چون نپذیرفت دو دستت را محاذی چشم او گیر و چنان چون بود مردم گزپرست، رها کن.

بدانست رستم که لابه به کار /  نیاید همی پیش اسفندیار

کمان را بزه کرد وآن تیر گز / که پیکانش را داده بُد آب رز

همی راند تیر گز اندر کمان   / سر خویش کرده سوی آسمان....

بزد تیر بر چشم اسفندیار  / سیه شد جهان پیش آن نامدار

خم آورد بالای سرو سهی  / ازو دور شد دانش و فرّهی

نگون شد سر شاه یزدان پرست / بیفتاد چاچی کمانش زدست

گرفته بُش و یال اسب سیاه  / زخون لعل شد خاک آوردگاه ...



منابع:اسلامی ندوشن-داستان داستان ها


http://www.iricap.com/magentry